کمیل جون متولد 1385/12/1   و کیان جون  متولد 91/2/11 کمیل جون متولد 1385/12/1 و کیان جون متولد 91/2/11 ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

كميل و كيان

همایش پیاده روی

جمعه پنجم مهر ماه کمیل و کیان در اولین همایش پیاده روی شرکت کردند مسیر از ابتدا تا انتهای اسکله سنگی بود  کمیل تمام مسیر را به تنهایی اومد خیلی خسته شده بود و لی کیان که به همت مامانش تمام مسیر را با ماشین طی کرد در طول مسیر خواب بود وقتی کم کم ورزشکاران رسیدند کیان از خواب بیدار شد کمیل به عشق جایزه از همه زودتر رسید ولی جایزه نگرفت در عوض از مامانش قول گرفت که براش یه جایزه خوب بگیره     اینم عکس آقا کیان که خواب بود و با لباس توی خونه اومده بود ...
10 مهر 1392

عاقبت هنرهای پدر مهربان

انگارهنرنمایی این پدر تمامی ندارد دیروز رفته بودم توی اتاق دیدم کیان با آرامش تمام رفته سراغ باباش که موهاشو کوتاه کنه برای خودم هم جالب بود سرشو می برد کنار ماشین برقی و می گفت ای ای ای یعنی موهای منم کوتاه کن روز قبل اصلا نمی ذاشت کلی گریه کرد این دفعه من باید گریه می کردم اخه خیلی زشت شده بود کلی حرص خوردم و اینم عاقبت این هنرنمایی ببین به چه روزی در اومده اخه من نمی دونم این موها چه ضرری به باباها می رسونن که همش به فکر کوتاه کردن که چه عرض کنم خرابکارین از بس حرص خوردم نخواستم اون موقع ازش عکس بگیرم اما بعدش گرفتم اینم عکساش البته اینجا من نشته بودم که با کمال قلدری و جیغ...
5 شهريور 1392

تعامل کیان و کمیل تو ماشین

اینجا آماده شده بودیم بریم بیرون که آقا کیان رفت تو ماشین داداش کمیلشم رفت کنار داداش تا سرگرمش کنه اما کیان نمی خواست کمیل کنارش باشه به همین خاطر با جیغ زدن اونو از خودش دور کرد اینجا خواست با کیف میمیونش بازی کنه اما خیلی زود ازش ترسید و جیغ زد که برش دارم ...
26 مرداد 1392

همه چیز با با چاقو چنگال

یه پست گذاشته بودم چند وقت جلوتر با این موضوع اما عکس های داخل گوشی رو نتونستم انتقال بدم  این شد که یه موقعیت دیگه نصیب شد تا چند تا عکس از گل پسرم در حال خورن میوه با چاقو و چنگال بگیرم  اینجا داشتم تلاش می کردم تا میوه رو با چاقو بردارم البته مامانم خیلی سعی کرد چاقورو ازم بگیره ولی خودتون که می دونید دوره فرزند سالاریه و حکومت بچه ها مامانم کلی نگران بود ولی من چاقورو بهش ندادم خواستن توانستن است و تلاش منم نتیجه داد اینو می گن یه پشتکار خوب (مامانم می گفت من تا حالا شلیلو با چاقو برنداشته بودم ) مامانم با اینکه کلی نگران بود نتونست چاقورو ازم بگیره البته بگم میوه رو هم نخوردم فقط ...
16 مرداد 1392

خـــــــــــــــــــان کوچولو در حال خوردن بستنی

دیشب وقتی از چابهار برگشتیم کمیل با عموش رفت نیکشهر ما هم از فرصت استفاده کردیم و یه بستنی خریدیم کیان جون هم خواب بود وقتی رسیدیم خونه بیدار شد و ظرف منو برداشت واسه خودش مثل یه خان نشت و شروع کرد به خوردن بستنی جالب اینجا بود که تا پایان بستنی زستشو عوض نکرد مگی نه نگاه کن قربونش برم قاشقشم برعکسه   اینجا قاشقشو درست بداشت   اینم یه عالمه بستنی نگاش کن چقد قشنگ نگاه می کنه کلی تلاش می کرد تا بتونه بستنی برداره اینجا دیگه از بس بستنیش زیاد بود خودشم نمی خواست بخوره نوش جونت مامان جون قربون این زست شاه کوچولو برم که تغییر نمی کنه. ...
10 مرداد 1392

کیان در ماه رمضان

کلی گریه کردم که خودم می خوام غذا بخورم حتی از روی زیراندازتم بلند شدی اول گفتم با قاشق امتحان کنم داشتم تلاش می کردم تا از دست مامان فرار کنم و خودم غذا بخورم این بود که تصمیم گرفتم ظرف غذا رو بردارم و برم یه جای دیگه گفتم بهتره با خود ظرف غذا بخورم اینجوری راحت تره قربون اون تلاشت برم بالاخره یه دونه برنج رفت توی دهنت اخرشم کل خونه رو پر از غذا کردی ...
28 تير 1392

مراسم میثاق با شهدا

عید امسال با مامان و بابا رفتیم مزار شهدا چون تو شهر ما شهای گمنام غریبند من که تازه ده ماهه بودم کلی شیطونی کردم کیک و خرد کردم و اب میوه رو ریختم بعد رفتم سر سفره هفت سین کلی خرابکار کردم مامان چند تا عکس ازم گرفت     این یه عکس دیگه از من و داداش   مامانم به سختی تونست این عکسارو ازم بگیره       ...
23 تير 1392
1